سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدترین دانش آن است که هدایتت را تباه کند . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :11
بازدید دیروز :7
کل بازدید :138909
تعداد کل یاداشته ها : 134
103/9/3
3:53 ص
موسیقی

امروز آخرین روز سال 86 هست و اگه خدا بخواد ما قراره امروز عازم سفر به مشهد بشیم . فرصت نیست. دلم می خواست بیشتر راجع بهش حرف بزنم ولی می ذارم برای بعد که از سفر برگشتیم . احتمالا سفرمون 15 روز طول می کشه و تا بعد از تعطیلات نمی تونم چیزی اینجا بنویسم .

اینجا تو اینترنت دوستای زیادی ندارم . اما اونایی که منو می شناسن امیدوارم اگه هر خوبی یا بدی که از من دیدن ، منو حلال کنن . نایب الزیاره همگی هستم .( راستش اولین بار هست دارم می رم مشهد . نمی دونم تو این جور موقع ها چی می گن .)

پیشاپیش سال نو رو هم تبریک می گم .

خداحافظ تا سال بعد!!! 


  
  

احسان یکی دو هفته پیش دو تا ماهی گلی خرید . یکیشون همون روز بعد مرد . من هر روز صبح نصف آب تنگ رو خالی می کردم و نصف دیگه اش رو با آب خیلی سرد یخچال پر می کردم . چون شنیده بودم که اگه ماهی گلی رو تو آب سرد بندازیم بیشتر زنده می مونه . چند روز این کار رو کردم و ماهیه هم خوب سرحال بود . اما یه روز کل آب تنگ رو خالی کردم و تنگ رو شستم و این دفعه همه تنگ رو با آب خیلی سرد پر کردم و ماهی رو انداختم توش . وقتی تنگ ماهی رو گذاشتم تو بوفه دیدم ماهیه یه وری و نیمه جون افتاده ته تنگ . بعد از چند دقیقه هم دیدم کاملا مرده . دهانش تکون نمی خورد و کاملا بی حرکت بود . خلاصه همه فکر کردیم که ماهیه مرده . احسان هم گفت : " چرا آب به این سردی رو ریختی تو تنگ ؟ " خودم هم خیلی ناراحت شدم و همش با خودم می گفتم :"خدایا منو ببخش . ماهی بیچاره رو کشتم" . بعد از یه یک ساعتی که مطمئن شدم ماهی مرده ، پاشدم تا آب تنگ رو خالی کنم و ماهی رو بردارم . همین طور که آب تنگ رو خالی می کردم و بازم می گفتم : "خدایا منو ببخش" ، یه دفعه دیدم ماهی داره تو آب کم تنگ حرکت می کنه . سریع تنگ رو با آب لوله پر کردم و دیدم که ماهی انگار روز اولش شده . خیلی خوشحال شدم .

خلاصه نمی دونم ماهیه واقعا مرده بود و زنده شد یا در اثر آب خیلی سرد منجمد شده بود و وقتی آب ریختم روش یخش باز شد!!! شاید هم این موضوع یه دلیل علمی داشته باشه . نمی دونم . هر چی بود خیلی جالب بود .


  
  

چرا عاقل کند کاری          که باز آرد پشیمانی

آخه یه نفر نیست بگه اگه طرف عاقل بود ، که کاری نمی کرد که پشیمونی بیاره!!!


  
  

نمی دونم چرا وقتی خودم غذایی رو درست می کنم اشتهام کور می شه . این به این معنی نیست که دست پختم بده ، نه . کلا وقتی بوی غذا زیاد زیر دماغم باشه از اون غذا بدم میاد . کلا آدم بد غذایی هستم . همین ربع ساعت پیش هم "کوکو" درست کردم ولی خودم نخوردم و اومدم نشستم پای کامپیوتر . حالا شاید بعد از نوشتن و گوش کردن چند تا آهنگ اشتهام باز شد .


86/12/11::: 9:18 ع
نظر()
  
  

تو این یکی دو ماه اخیر وقتی به وبلاگم سر می زنم و می بینم تعداد خوانندگان وبلاگ بیشتر شده ، هم خوشحال می شم هم ناراحت . دلیل ناراحتیم اینه که من معمولا دیر به دیر مطلب جدیدی می نویسم . به همین دلیل هم وقتی فکرش رو می کنم که یه تعداد از آدم ها میان و می بینن چیز جدیدی ننوشتم و ممکنه یه کمی حالشون گرفته بشه ، یه جورایی عذاب وجدان می گیرم . البته صادقانه بگم این عذاب وجدان آن چنان نیست که منو مجبور کنه زود به زود مطلب جدید بنویسم!!!


  
  

من نمی دونم چرا خیلی ها روی سن و سالشون حساسن و همیشه می خوان سنشون رو کمتر بگن . ولی من اصلا یه همچین حساسیتی ندارم . شاید هم چون هنوز جوونم این حساسیت رو ندارم و بعدا که سنم بالا بره ، منم حساس بشم . ولی به نظرم اگه آدم عمر مفید و توام با موفقیتی رو پشت سر گذاشته باشه دلیلی نداره که بخواد با کمتر گفتن سن و سالش ، یه تعداد از سال های عمرش رو فراموش یا حذف کنه . چون هر سالش براش چیزهایی داشته که نمی خواد هرگز یک سالش هم کم بشه . من که تقریبا این طوریم . البته نه اینکه خیلی آدم موفقی بودم ، ولی حداقل اکثر عمرم رو با کارهایی گذروندم که خودم می خواستم و بهشون علاقه داشتم . و موفقیت هایی هم بدست اوردم . هر چند کوچیک ولی خوب برای خودم مهم بوده و البته تا رسیدن به اون نقطه اوج و هدف اصلی راه زیادی باقی مونده . یه چیز دیگه هم که هست اینه که به هر حال آدم همیشه به گذشتش که فکر می کنه با خودش میگه که می تونست بهتر از این باشه .  

گذشته از این حرفها ، امسال روز تولد متفاوتی داشتم . از یه طرف که صبح تا ظهر توی بیمارستان بودم (مامان یه عمل جراحی داشت که منم همراش رفته بودم که البته خدارو شکر دکتر تشخیص داد که مشکل با دارو رفع شده و نیازی به جراحی نیست . یعنی تا ظهر منتظر دکتر شدیم تا بیاد ) . عصر هم من که خیلی خسته بودم خوابیدم . ولی مامان رفت خونه خاله معصومه و وقتی اومد رویا هم همراش بود . مامان برای شام پیتزا درست کرد (که من خیلی دوست دارم) و یه جعبه نون خامه ای گرفته بود و خلاصه یه تدارکاتی دیده بود . خاله نرگس هم تلفن زد که می خواد شب بیاد(البته از موضوع تولد بی خبر بود) .

 شب خوبی بود .

 کادوهای جالبی هم گیرم اومد :

 رویا : یه تاپ خوشکل و یه لیوان سرامیکی قشنگ

احسان : یه عروسک خرسی پشمالو و سفید خیلی بامزه

محسن : دو تا چراغ نفتی کوچولو (من به چراغ نفتی و این جور وسایل قدیمی و سنتی علاقه خاصی دارم . با این دو تا چراغ ، چهار تا چراغ نفتی دارم . البته در اندازه ها و شکل های مختلف)

بابا : ده هزار تومان پول

مامان : یه شمش طلا (که حدودا یکی دو ماه پیش با هم خریدیم)

هر چند که نمی تونم منکر جذاب بودن و لذت بخش بودن هدیه گرفتن بشم ، ولی بیشتر از اون همین که تولدم رو بیاد داشتن از همه چیز برام با ارزش تره .

 

 


86/12/2::: 9:24 ع
نظر()
  
  

اولین سالی هست که روز ولنتاین می رم تو خیابون (با رویا و فاطمه رفته بودیم بیرون برای خرید که البته چیزی هم نخریدم). همین هم باعث شد که بفهمم چقدر نوجوونها و جوونها این روز رو جدی می گیرن . و البته بیشتر دخترها . دخترهای زیادی رو دیدم که گل بدست داشتن ، یا مشغول خرید عروسک و هدیه های مخصوص این روز بودن یا داشتن در مورد این روز حرف می زدن . برام جالب بود . نمی دونم چی شد که مردم ما ولنتاین رو شناختن و چی شد که اینقدر جدی گرفتنش .

بین این گروه دخترهای دبیرستانی و کم سن و سال بیشتر توجهم رو جلب کردن . البته این موضوع برای من و فاطمه تازگی داشت . اما برای رویا خیلی عادی بود . می گفت این روزها تو دبیرستانها همه دخترها دارن در مورد این که برای دوست پسرشون چی بخرن حرف می زنن و یا از آدم می خوان که بگی چی بخرن بهتره ؟ منم گفتم اون موقع که ما دبیرستانی بودیم اصلا نمی دونستیم والنتاین چی هست .

عجیبه که چقدر فرق هست بین نوجون های امروز و نوجوون های دیروز. خیلی وقتها که  رویا از دوران دبیرستانش و همکلاسی هاش تعریف می کنه ، با کمال تعجب می بینم که زیاد نمی تونم درکش کنم . چون ما هیچ کدوم از این ماجراها رو نداشتیم . کاملا همه چیز برعکس بود . مثلا رویا می گفت تو کلاس اگه یه نفر دوست پسر نداشت همه تعجب می کردن و عجیب بود . در حالی که در دوران ما این کاملا برعکس بود . البته خود رویا هم بیشتر به ما شبیه هست هر چند که تفاوت هایی هم داره که بدیهی هم هست .

کلا می شه اینطور گفت که هر چی می گذره اختلاف بین نسل ها خیلی بیشتر می شه و این یه کم بده .

یه چیز دیگه ای هم که اتفاق افتاده و من زیاد نمی پسندم اینه که بچه های امروزی خیلی زود وارد دوران بلوغ می شن یا حداقل خودشون رو درگیر مسائل این دوران می کنن . انگار هر جور شده می خوان خودشون رو بزرگ نشون بدن . در واقع یه جورایی امروزه چشم وگوش بچه ها زیادی بازه ! می بینی دختر سیزده چهارده ساله حرفهایی می زنه که تو که 23 سالته به فکرت هم نمی رسه یا حداقل شرمت می شه این طور صریح در موردشون حرف بزنی . به نظرم خیلی حیفه که بچه ها بخوان زود بزرگ بشه . البته این ها بستگی زیادی به خانواده و جامعه هم داره . من اینطور فکر می کنم که بچه های امروزی برای اینکه جدی گرفته بشن ادای بزرگترها رو درمیارن . وگرنه چرا باید مثلا یه دختر 15 ساله بخوان با آرایش و نوع رفتارش خودش رو 20 ساله نشون بده . البته این موضوع در مورد همه آدم ها صادقه . ولی این روزها کمی بیشتر خودش رو نشون می ده . آدم ها همیشه وقتی کوچیکن دوست دارن بزرگ بشن ولی وقتی بزرگ می شن می بینن چه دورانی رو از دست دادن . هر چند که هر دوران از زندگی لطف خودش رو داره ولی هیچ داروانی مثل کودکی و نوجوانی نمی شه . ای کاش نوجوون ها این رو می فهمیدن و اینقدر خودشون رو درگیر مسائل بی خودی که نتیجه ای هم براشون نداره نمی کردن و بیشتر از این دوران لذت می بردن . چون وقت برای بعضی کارها همیشه هست اما وقت بعضی کارها همین نوجوونی هست .   

 


86/11/25::: 9:13 ع
نظر()
  
  
یه چیزی رو هیچ وقت یادمون نره که آدم ها در هر کجا که باشن و با هر نژاد ، دین ، زبان ، جنس و فرهنگی ، نیازهای مشترکی دارن . اگه می تونیم ، اونها رو در برآورده کردن نیازهاشون به طور صحیح یاری کنیم ، و اگه نمی تونیم حداقل این نیازها رو نادیده نگیریم .
86/11/11::: 9:9 ع
نظر()
  
  

مرغی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند . برای پیدا کردن کرمها و حشرات ، زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز می کرد .

سالها گذشت و عقاب پیر شد .

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید . او با شکوه تمام ، با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش ، بر خلاف جریان شدید باد پرواز کرد.

عقاب پیر نگاهش کرد و پرسید : "این کیست؟"

همسایه اش پاسخ داد :"این عقاب است – سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم . "

 

عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد . زیرا فکر می کرد مرغ است .

 

منبع : کتاب هفده داستان کوتاه کوتاه (از نویسندگان ناشناس)

 


86/11/5::: 9:19 ع
نظر()
  
  

این روزها بیشترین چیزی که وقت من رو به خودش اختصاص داده ، درس خوندن برای کنکور هست . تصمیم گرفتم در کنکور هنر سال آینده شرکت کنم . از مهرماه هم شروع کردم به درس خوندن . اما از وقتی ثبت نام کردم این موضوع برام خیلی جدی تر شده . در واقع هر چی هم که جلوتر می رم بیشتر به این موضوع علاقمند می شم . یه چیزی که هست اینه که با اینکه اولین باری هست که این کتابها رو می خونم ولی فهمشون برام اصلا سخت نیست و خوندنشون برام خیلی لذت بخش هست . همین موضوع هم باعث شده که درس خوندن برام کسل کننده نباشه . به قبول شدنم خیلی امیدوارم ولی حتی اگه قبول هم نشم ، حداقلش اینه که اطلاعاتم زیاد شده و در مورد چیزهایی خوندم که بهشون علاقمندم . مطالبی هم که می خونم می تونه کمک زیادی به بهتر شدن نقاشیم بکنه . کلاس نقاشی که می رم بیشتر با مباحث عملی نقاشی اشنا می شم ولی خوندن این کتابها باعث میشه با مباحث تئوری و علمی هنر و مخصوصا نقاشی هم آشنا بشم . کلا برای خودم آشنایی با هنر دوره های مختلف تاریخ ، سبک های هنری ، هنرمندان و استادان این سبک ها و دوره ها و ... خیلی جذاب هست .

راستش بعضی وقتها یه کم حسرت می خورم که چرا از اول نرفتم رشته نقاشی . در عجبم که چرا این کار رو نکردم . البته خیلی هم نباید تعجب کنم . دلیلش اون منطق خشکی هست که من تو اون دوره داشتم و فکر می کردم منطقی تر اینه که برم رشته کامپیوتر . البته من رشته کامپیوتر رو هم دوست داشتم ، اما عشقم نقاشی و هنر بود . در واقع اون چیزی که منو از نظر روحی ارضا می کنه دنیای سراسر تنوع ، رنگ واحساس هنر هست نه منطق خشک و ریاضی گونه کامپیوتر .


86/10/24::: 8:26 ع
نظر()
  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >