خیلی وقت بود که نقاشی هامو روی سایت نگذاشته بودم . امروز این کار رو کردم و بقیه نقاشی ها رو گذاشتم توی سایت . تکنیک این نقاشی ها هم مداد و کنته هست .
من فمینیست نیستم و از این جور ادا و اطوارها هم خوشم نمیاد . ولی بعضی وقتها یه چیزهایی می خونم یا می بینم و می شنوم که نمی تونم ساکت بشینم . من نمی دونم چرا مردم جامعه ما اینطوری شدن . میگم "اینطوری شدن" چون باور دارم که اینطوری نبودن . البته باید بگم نمی دونم چرا مردهای جامعه ما اینطوری شدن . چرا خیلی از مردها می خوان تقصیر تمام مشکلات و بدبختی هاشون رو گردن زنها بندازن . چرا می خوان با گفتن اینکه زنها فریب کارن و فریبشون دادن از زیر بار گناهشون شونه خالی کنن ؟ مثل این مردها مثل آدم هایی هست که اتفاقا حال و احوالشون توی قران هم اومده . آدم هایی که تو روز قیامت وقتی ازشون پرسیده می شه که چرا گناه کردن ؟ جواب می دن که شیطون ما رو فریب داد . اما شیطان در مقابل اونها میگه که من فقط شما رو وسوسه کردم اما مجبورتون نکردم .
یکی نیست به این مردها بگه که اگه زنها فریب کارن ، شما چرا فریبشون رو می خورید ؟ مگه نه اینکه شما در جایگاه قدرت هستین . و یا با عقل و درایت بیشتری تصمیم می گیرید و احساساتی نمی شین !!!
البته به نظر من مردها با گفتن این حرفها بیشتر زنها رو در جایگاه قدرت قرار می دن . یعنی اینقدر تواناییشون زیاده که می تونن مردها رو به انجام یه سری از کارها وادار کنن .
این قضیه تغییر کردن مردم ما و مردهای ما به همین جا خلاصه نمی شه . چیزهای دیگه ای هم هست که ترجیح میدم تو یه یادداشت دیگه در موردشون بنویسم .
این روزها معنای زندگی ...
نهفته در لبخند تلخ پرندگان به انسان هایی است که ،
از آخرین تکه نانشان هم هم نمی گذرند !!!!
خیلی وقت ها منتظر تایید کارهامون توسط آدم های دیگه هستیم و چون تایید نمی شیم ، دلسرد و ناامید می شیم . غافل از اینکه اونی که اون بالا هست باید کارمون رو تایید کنه .
دارم سعی می کنم خودم رو جای یه آدم دیگه بذارم . یه آدمی که 12 سال در حسرت داشتن بچه بوده . و حالا بعد از چندین بار تجربه ناموفق ، امیدوار هست که این بار انتظارش بیهوده نباشه ... و بعد یه اتفاق پیش بینی نشده . می فهمه که بچه 8 ماهه به دنیا اومده و باید تو شیشه و تو بیمارستان بمونه . و اینکه معلوم نیست این مدت زنده بمونه . و درست در همون روز زن دیگه ای از فامیل بچه ای سالم بدنیا میاره ...
دارم تصور می کنم حال و هوای دو خانواده رو . در یک طرف شادی و جشن و مهمانی ها و آمد و رفت ها و تبریک ها بخاطر قدم نو رسیده . و در طرف دیگه ناراحتی و غم و انتظار و دلهره و اضطراب برای زنده موندن بچه .
واقعا نمی شه کاملا به حس اون زن پی برد مگر اینکه خودت هم تجربه ای مثل اون داشته باشی . اما شاید فقط بشه تصور کرد اون حس رو . مثل حس آدمی می مونه که انتظاری عبث و بیهوده رو می کشیده و در واقع درد و رنج و سختی رو تحمل کرده که بی نتیجه بوده . آدم واقعا تمام اون سختی ها و دردها و رنجها درش می مونه .
والبته برای این زن هنوز هم جای امیدواری هست . امید به اینکه بچه 8 ماهه اش زنده بمونه و اونوقت...
خدا کنه که اینطوری بشه .
یه روزی ، یه جایی ، یه جوری ، یه کسی ، یه چیزی ، صبر داشته باش ، صبر داشته باش
تو ماه رمضون من سه روز مهمون خاله معصومه بودم . من راستش بین تمام خاله ها و اقوام با خونواده خاله معصومه راحت تر هستم . شاید بخاطر اینه که بیشتر از بقیه باهاشون ارتباط داریم و همدیگر رو بیشتر می شناسیم و خوب سال های زیادی هم هست که خونه هامون نزدیک به هم هست . الان هم که خونه هامون یه خیابون بیشتر با هم فاصله نداره . البته روز آخری که خونه خاله بودم ، خاله هممون رو افطاری دعوت کرد و بنابراین عصر مامان و بابا و محسن و احسان هم اومدن اونجا . آخر شب هم همگی با هم برگشتیم خونه .
تو اون سه روز یکی از سرگرمی های من و رویا و شبنم بازی با توله گربه ی کوچیکی بود که مدتی هست به خونشون اومده . معلوم نیست از کجا ولی به نظر می رسه یه گربه دستی و اهلی بوده . چون اصلا از آدم ها نمی ترسه و برعکس هر کس رو که می بینه سریع می ره به طرفش و خودش رو لوس می کنه . ولی واقعا گربه ی ناز و قشنگی هست . من که خیلی دوستش داشتم . خیلی هم دلم براش می سوخت . چون تا وارد حیاط می شدیم می اومد طرفمون و می خواست که باهاش بازی کنیم و یه جور خاصی به آدم نگاه می کرد که آدم دلش می سوخت . خیلی هم قشنگ میو میو می کرد . من واقعا زود به حیوانات وابسته می شم . هنوز هم خیلی وقتها به یاد اون گربه می افتم و نگاهها و صداش رو تو ذهنم میارم و البته هر وقت رویا یا شبنم رو می بینم سراغش رو می گیرم !!!
دوشنبه صبح با رویا رفتیم کتابخونه . این دومین باری بود که بعد از تابستون می رفتیم کتابخونه . چون تقریبا دو ماه کتابخونه به دلیل تعمیرات بسته بود .
جدیدا توی انتخاب کتاب وسواس بیشتری به خرج می دم . دیگه مثل قبل حوصله خوندن رمان های قطور رو ندارم . دوست دارم کتاب موجز و مختصر باشه . یه چیز دیگه هم که بهش توجه می کنم و البته همیشه برام مهم بوده نویسنده کتاب هست . خوب نویسنده خوب و معروف کتاب خوب هم می نویسه . البته سعی می کنم هر چند گاهی کتاب هایی از نویسنده هایی هم که نمی شناسم بگیرم . این جور موقع ها به عنوان کتاب نگاه می کنم . مثلا کتابی رو که این بار گرفتم فقط با توجه به عنوانش انتخاب کردم . یه چیزی رو همین جا اعتراف می کنم . اونم اینکه بعضی وقتها خیلی بی دقتم . آخه عنوان کتاب رو اشتباه خوندم . البته همین اشتباه باعث شد اون کتاب رو بگیرم . چون ممکن بود اگه اسم کتاب رو همونجا درست می خوندم از گرفتنش منصرف بشم . من عنوان کتاب رو (قتل سوم ) خوندم . در حالی که اسم کتاب (قل سوم) بوده !!! البته اصلا از گرفتن کتاب پشیمون نیستم . چون واقعا رمان قشنگی هست . جالب اینجاست که درست مثل همون چیزی که من از عنوان کتاب برداشت کرده بودم یه رمان جنایی هست . توی صفحه اول کتاب هم نوشته (پرفروشترین رمان سال آمریکا) البته نمی دونم مربوط به کدوم سال می شه . نویسنده کتاب هم ((کن فولت)) هست . من که از نوع نوشتنش خوشم اومد . خیلی ساده و روان داستان رو تعریف کرده . هر چند که مدام فکر می کنم یه فیلمی رو با همین مضمون دیدم .