فردا و دیروز با هم دست به یکی کردن
دیروز با خاطراتش من را فریب داد
فردا با وعده هایش مرا خواب کرد
وقتی چشم گشودم امروز را از دست داده بودم
چند روز پیش تلوزیون یه فیلم مستند نشون داد که واقعا تاسف برانگیز بود . آدم باورش نمی شه که توی دنیایی که داره زندگی می کنه یه همچین اتفاق هایی می افته . مثل فیلم های ترسناک هالیوودی می مونه . اینکه شورشی ها توی یه نقطه از آفریقا بچه های یه قبیله رو به گروگان بگیرن و وادارشون کنن که علیه قبیله و خانواده خودشون بجنگن . اینکه یه بچه رو که با دوستش قصد فرار داشته مجبور کنن با چاقو دوست خودش رو بکشه و قطعه قطعه کنه و بعد سرش رو چند بار بندازه هوا و بگیره و اگه این کار رو نکنه یا سر از دستش بیافته اون رو هم تکه تکه می کنن .
اسم این فیلم مستند "کودکان کمشده" بود . چون اون بچه ها گم شده بودن و یه سری آدم های صلح طلب سعی می کردن اون بچه ها رو که به یه نحوی از دست شورشی ها رهایی یافته بودن، به خانواده هاشون برگردونن . و بدتر از همه اینه که بعضی از خانواده ها دیگه حاضر به پذیرفتن اون بچه ها نبودن . چون اونها خیلی از دوستان و هم قبیله ای های خودشون رو کشته بودن . اون بچه ها در اثر شکنجه های روحی و جسمی وضع بدی داشتن . اغلب کابوس می دیدن . غذاب وجدان داشتن و یا افسرده بودن . هر چند که ظاهر آرومی داشتن اما معلوم بود که سراسر وجودشون رو خشم فرا گرفته .
من اینجور چیزها رو که می بینم احساس شرمندگی می کنم و عذاب وجدان می گیرم . شاید این شرمندگی بخاطر چیزهایی هست که دارم و قدرشون رو نمی دونم . آدم این انسان ها رو که می بینه می فهمه که چقدر ناشکر هست .
از طرف دیگه با خودم می گم یعنی نمی شه برای این آدم ها کاری کرد . چرا باید مردم این قاره همیشه اینقدر تحت ظلم و ستم قرار بگیرن . هر چند که من نه مسئول بدبختی اونها هستم و نه بر عهده من هست که براشون کاری انجام بدم . ولی برام عجیبه چطور آدم هایی که مسئولن و می تونن کاری بکنن ، کاری انجام نمی دن . چرا دنیا اینقدر بی قانون شده که یه سری شورشی بتونن این کار ها رو بکنن . اونم بدون هیچ مانعی . پس سازمان ملل چی کار می کنه ؟ مگه وظیفه سازمان ملل و سایر سازمان هایی که ادعای طرفداری از حقوق بشر رو می کنن این نیست که اجازه این همچین رفتارهایی رو بر علیه انسان ندن ؟ شاید هم کاری نمی شه کرد یا باید اصولا یه همچین چیزهایی هم تو جهان وجود داشته باشه .
اینجور موقع هاست که آدم به یاد اون منجی می افته که می تونه با اومدنش تمام این زشتی ها رو از بین ببره .
من از خودم می پرسم مرز بی عدالتی و ظلم باید تا کجا ادامه پیدا کنه که اون بیاد ؟ و بعد فکر می کنم که اون موقع دنیا چقدر زشت و غیرقابل تحمل می شه . و اینکه آیا اون موقع ما هستیم یا نه ؟ اگه هستیم جزء کدوم دسته هستیم . همراه منجنی در سپاه صلح بر علیه بدی ها می جنگیم یا در مقابل اون هستیم ؟ یا شاید هم جزء هیچ کدوم نباشیم . شاید جزء اون دسته ای باشیم که مثل همیشه در خواب هستن و در رقم زدن سرنوشت جهان هیچ تاثیری ندارن ؟
گاهی وقتها آدم احساس می کنه فراموش شده . اونم توسط آدم هایی که دوستشون داره یا براش مهم هستن . مثل الان من . احساس می کنم فراموش شدم . منتظرم . منتظر یه سلام خشک و خالی . تا حداقل مطمئن بشم که فراموشم نکردن . این نوع انتظار خیلی بده . امیدوارم هر چه زودتر این انتظار به سر بیاد . هر چند من از دوستانم دلخور نمی شم و می ذارم به پای گرفتاری .
چهارشنبه هفته پیش روز کتاب و کتاب خوانی بود و کلا این هفته ، هفته کتاب خوانی هست و توی تلوزیون زیاد در این مورد صحبت می شه . من خودم که شخصا خیلی به مطاله علاقه دارم . البته باید اعتراف کنم که خیلی کتاب نمی خونم . ماهی یکی دو تا مجله می خریم و می خونیم . اما زیاد کتاب جدید نمی خریم . اگه هم کتاب بخونم معمولا از کتاب های توی کتابخونه هست که هر چند مدت یکبار هوس می کنم بخونمشون . معمولا هم این مطالعه بر حسب نیاز انجام می گیره .
اما واقعا خوندن کتاب خیلی مفیده . یکی از خصوصیاتی که داره اینه که دامنه لغات آدم رو افزایش می ده و این بخصوص برای کسانی که می خوان بنویسن می تونه خیلی مفید باشه . من یه موقعی خیلی کتاب می خوندم . موقعی که دوره راهنمایی و دبیرستان بودم . البته بیشتر رمان می خوندم . کلاس سوم راهنمایی که بودم حدود ده تا رمان خوندم . همه اون رمان ها رو هم از دوستم سپیده می گرفتم . همشون هم رمان های عشقی بودن . اون موقع برامون جالب بود . اما بعدش که تعدا زیادی از این جور رمان ها رو خوندم دیدم همشون مثل هم هستن و هیچ چیز خاصی ندارن . این بود که دیگه علاقه چندانی به این جور رمان ها نداشتم و از اول دبیرستان با وسواس بیشتری کتاب هایی رو که می خواستم بخونم انتخاب می کردم .
حالا دیگه هر کتابی رو که می خوام بخونم اول به اسم نویسنده اش توجه می کنم و این که چه کسی کتاب رو نوشته خیلی برام مهمه . البته سعی می کنم کتاب های نویسنده های مختلف رو بخونم . چون هر نویسنده ای برای خودش یه سبک خاص داره . هر چند که سبک برخی رو بیشتر ترجیح می دم .
هه ، امروز سنت شکنی کردم و یه کمی به روز بودم و طبق رویدادهای روز مطلب نوشتم . معمولا مدت زیادی از یه موضوع می گذره و بعد یادم می افته که در موردش یه چیزی بنویسم . سعی می کنم علاوه بر مطالب شخصی کمی هم در مورد موضوعات روز مطلب بنویسم . البته خیلی نباید امیدوار بود که این کار رو انجام بدم . ولی سعی می کنم خودم رو مقید به انجام این کار بکنم تا حداقل یه کم این وبلاگ منظم تر بشه .
یه موقع اینقدر آدم بیکار می شه که حوصله اش سر می ره یه موقع هم اینقدر کار می ریزه سرش که نمی دونه کدومش رو انجام بده . ولی باید برنامه ریزی کرد و کارها رو اولویت بندی کرد تا هر کاری به موقع خودش تموم بشه .
این هفته اولین مشتری رو برای دوختن لباس پیدا کردم (عجب جمله ای !!) . البته منظورم مشتری غریبه هست . وگرنه قبلا برای چند تا اطرافیان خودمون لباس دوخته بودم . ولی این دفعه فرق می کنه . مخصوصا من که دوست دارم همین کار خیاطی رو ادامه بدم باید سعی کنم که خودم رو ثابت کنم و اعتماد مشتری رو جلب کنم .
امسال سالی هست که من دارم عاشق اون چیزهایی می شم که قبلا ازشون متنفرم بودم . البته تو زمینه غذا . قبلا از موز بدم میومد اما الان خیلی دوست دارم . البته اون تنفر من از موز به خاطر حساسیتی بود که نسبت به موز داشتم و با خوردن موز و یا حتی شنیدن بوی موز حالم بد می شد . اما چند ماهی هست که این حساسیت از بین رفته . از بچگی از خوراکی های خیلی شیرین بدم میومد . مثل عسل . اما باز هم چند ماهی هست که به خوردن عسل تمایل پیدا کردم . خوراکی بعدی بادام زمینی هست که دیگه بیشتر از اون دو تای قبلی ازش بدم میومد اما حالا بیشتر از هر چیز دیگه دوسش دارم . امیدوارم این روند ادامه داشته باشه و من به غذاهایی که ازشون بدم میاد تمایل پیدا کنم .
من هی می خوام توی این وبلاگ وقفه نیافته ، اما نمی شه . یا خودم حال و حوصله نوشتن ندارم یا اینقدر کار پیش میاد که این وبلاگ رو فراموش می کنم . هفته پیش مصمم شدم که حداقل هفته ای دو بار وبلاگ رو به روز کنم ولی بازم یه کار دیگه پیش اومد . پنجشنبه هفته پیش دندون عقلم رو جراحی کردم . یعنی با جراحی درش آوردم . عجب روزی بود . صبح ساعت 7:30 با مامان از خونه رفتیم بیرون و ده دقیقه مونده به چهار عصر به خونه برگشتیم . آخه دکتر من رو انداخت آخرین نفر . چون کارم بیشتر از بقیه طول می کشید . بالاخره ساعت 1:10 نوبت من شد . دیگه همه رفته بودن . فقط من و مامان موندیم و دکتر و منشی و یکی دو نفر از دستیاراش . بیش تر از یک ساعت و ده دقیقه روی اون صندلی مخصوص خوابیده بودم و دهانم باز بود . دندون عقلی که باید درمیومد جای بدی قرار گرفته بود . هم پایین تر از بقیه دندون هام بود و هم کج شده بود . شانس آورده بودم که دکترم آدم پر حوصله و با تجربه ای بود . چون اگه غیر از این بود ممکن بود نمی تونست درش بیاره . خیلی هم شوخ و خوش اخلاق بود . کلی هم از جرات و شجاعت من تعریف کرد . می گفت فکر نمی کردم با این جثه اینقدر با دل و جرات باشی !! آخه مثل اینکه بیمار قبلی که عصب کشی داشت خیلی اذیتش کرده بود و به همین خاطر هم می گفت همکاری من خیلی خوب بوده . خلاصه بعد از درآوردن دندون و زدن سه تا بخیه ، کار جراحی تموم شد . چه در حین جراحی و چه بعد از اون دردی رو احساس نمی کردم چون طرف چپ فکم کاملا بی حس بود . فقط نمی تونستم دهانم رو باز کنم .
به خونه که رسیدیم دیدیم که خاله معصومه اومده و برای من سوپ درست کرده . خدا پدر و مادرش رو بیامرزه . بیچاره چند بار خونه تلفن کرده بود و می خواست حال من رو بپرسه اما وقتی دیده بود خیلی دیر کردیم فکر کرده بود برای من اتفاقی افتاده . خوب اینم از دندون عقل . این هفته رو به خاطر همین موضوع به کلاس نقاشی نرفتم . چون طرح هایی رو که باید می کشیدم کامل نکرده بودم و به همین خاطر تصمیم گرفتم وقتی همه چیزهایی رو که باید می کشیدم تموم کردم اونوقت برم کلاس . از کلاس نقاشی بگم . الان طراحی منظره با مداد هستم . کار قشنگ و جالبی هست که قبلا تجربه نکرده بودم . خوبی کلاس رفتن و پیش یه استاد کار کردن همین هست دیگه . آدم با چیزهای جدیدی آشنا می شه که اگه بخواد خودش بدون کمک یه نفر دیگه دنبالش بره ممکنه زمان زیادی طول بکشه . خوب بهتره بعد از یک ماه و اندی که چیزی ننوشتم روده درازی نکنم .
جمعه دو هفته پیش به یه جشن نامزدی رفتیم که خیلی جالب بود . جشن نامزدی دختر یکی از همسایه ها . تو این دوره و زمونه ای که می گن سن ازدوج بالا رفته و کلا ازدواج خیلی مشکل شده ، یه همچین وصلتی خیلی جالب هست . آخه داماد تقریبا هجده ساله بود و عروس هم تقریبا پانزده ساله . مثل سن عروس و دامادهای دوره مامان و بابای من . حالا این به کنار . آقای داماد نه سربازی رفته بود و نه شغل درست و حسابی داشت . مثل خیلی از مردهای دور و برش توی میدون تره بار کار می کرد . وقتی عروس و داماد رو دیدم خیلی برام جالب بود . آخه هر دوشون خیلی بچه بودن . داماد حتی کوچکتر از احسان ما به نظر میومد . البته این مدل عروسی برای ما عجیب هست وگرنه این قوم و طایفه ای که من دیدم همشون همین جور بودن . یعنی همه زن هایی که من توی اون مجلس دیدم سن و سال کمی داشتن . اگه مامانم به من نمی گفت باورم نمی شد که خیلی از اونها یکی یا دو تا بچه دارن . شاید بزرگترین عروسشون هم سن و سال من بود . مامانم می گفت اینها همشون همین طور هستن . دخترشون رو زود شوهر می دن و برای پسرشون هم زود زن می گیرن .
واقعا که آدم باورش نمی شه که تو این دوره یه همچین خونواده هایی با این چنین فرهنگ هایی وجود داشته باشن . آخه موضوع فقط زود ازدواج کردن نیست . سختی هایی هست که اون عروس و داماد باید تحمل کنن . تا چند سال که باید تو خونه مادرشوهر زندگی کنن . کلا عروس ها باید زیر سلطه خونواده شوهرشون باشن و با یه نون بخور و نمیر زندگی کنن و از صبح تا شب تو خونه حمالی کنن . تازه خیلی باید شانس بیارن که طرفشون معتاد و ولگرد نباشه و اهل کار و زندگی باشه . که در غیر این صورت سختی هاشون چند برابره . نمونش رو زیاد می شد تو اون عروسی دید .