امروز اولین جلسه کلاس نقاشی بود . کلاس شلوغ تر از اونی بود که فکر می کردم ولی در کل خوب بود . من فعلا با طرح های ساده و کوچیک شروع کردم . در واقع چند جلسه اول الفبای کار رو یاد می گیریم . اکثر بچه ها ی کلاس خیلی جلوتر از من بودن . چون کلاس یه حالت خصوصی داره و آقای سجادی با هر کس جداگانه کار می کنه به همین خاطر همه بچه ها در یک سطح نیستن . کارهای بچه ها رو که می دیدم شوق و ذوقم بیشتر می شد . واقعا کارهاشون قشنگ بود . تصمیم گرفتم تو یک ماه اول ، هفته ای دو جلسه برم کلاس ( دوشنبه ها و چهارشنبه ها ) . از ماه دوم به بعد که کارها مشکل تر و بیشتر می شه هفته ای یکبار می رم که مجبور نشم با عجله کار کنم .
من یه موقع اصلا هیچی به نظرم نمیاد که اینجا بنویسم یه موقع هم اینقدر اتفاقات گوناگون می افته که اصلا فرصت نمی کنم چیزی اینجا بنویسم . مثل همین الان . توی این یکی دو هفته اخیر کلی اتفاقات خوب و بد افتاده که هیچ کدومشون رو ننوشتم . الان فقط می خوام یکی از اون اتفاقات رو بنویسم . در واقع مهمترین اتفاق . یعنی قبولی احسان توی کنکور . خدا رو شکر که قبول شد . خداییش تلاش خودش رو هم کرد . البته از این اتفاق بیشتر از دو هفته می گذره . اما چون بلافاصله بعد از اون یه موضوع دیگه پیش اومد ، همه قبولی احسان رو فراموش کردن . در واقع به دهن هممون زهر شد . به هر حال من خیلی خوشحالم که احسان قبول شده . آخه اگه قبول نمی شد خیلی زور داشت . چون پارسال قبول شده بود و به خاطر یه سری مسائل نشد که بره ، امسال هممون خدا خدا می کردیم که قبول بشه . خوب ، خدا رو شکر قبول هم شد . حداقل الان می دونیم که میره دانشگاه . سرگردون نیست . مامانم خوب حرفی می زنه . میگه آدم تو این زمونه یا باید درس خونده باشه یا سرمایه داشته باشه . ما که سرمایه یا مغازه ای نداریم که اگه احسان و محسن درس نخوندن ، خیالمون راحت باشه که یه کاری دارن . بنابراین باید برن دنبال درس .
هر چند که تو این مملکت خیلی نمی تونی مطمئن باشی که با درس خوندن ، می تونی آینده مطمئنی داشته باشی . ولی به هر حال بهتر از بی کاریه .
چند روز پیش یکی از بازیگران سینما و تلوزیون داشت درمورد خودسانسوری توی سینما صحبت می کرد . من این کلمه رو قبلا هم شنیده بودم اما خیلی بهش توجه نکرده بودم . اما وقتی حرفهای اون بازیگر رو شنیدم دیدم واقعا راست می گه . البته من نه فیلمنامه نویس هستم نه کار سینمایی می کنم . اما به نظرم این خودسانسوری تو خیلی از موضوعات وجود داره . حالا که فکرش رو می کنم می بینم حتی من هم دچار این معضل هستم . حالا من نه داستان می نویسم و نه مخاطب زیادی دارم . ولی بارها شده که خیلی از چیزهایی رو که نوشتم حذف کردم . مثلا به این دلیل که نکنه این چیزی که نوشتم به ضررم باشه . یا خیلی از حرفها بوده که اومدم بنویسم و منصرف شدم . چون می ترسیدم . هر چند که من حرف خاصی نمی خواستم بزنم . ولی انگار خیلی وقتها این خودسانسوری به شکل ناخودآگاه انجام می شه . حتی قبل از اینکه بنویسم . واقعا این خیلی بده . نمی دونم دقیقا چی باعث این ترس می شه . چی می شه که آدم خودش خودش رو محدود کنه ؟
من هر چند وقت یکبار تو اینترنت دنبال یه چیز خاص می گردم . این روزها هم بیشتر دنبال گل می گردم . البته نه هر گلی . دنبال گل ارکیده . در واقع دنبال عکس گل ارکیده . بر خلاف اون چیزی که فکر می کردم پیدا کردن عکس گل ارکیده خیلی هم راحت نبود . آخه گل ارکیده تنوع خیلی زیادی داره و من دنبال یه نوع خاصی از اون می گردم . چند روز پیش بالاخره یه عکس از اون نوع خاص پیدا کردم . هر چند که نتونستم بفهمم اسم اون نوع خاص چی هست . ولی واقعا گل قشنگی هست . این نوع ارکیده ای که من دوست دارم به رنگ سفید هست. اتفاقا فکر کنم اکثرا هم از گل ارکیده همین تصویر رو تو ذهن دارن . یعنی یه گل سفید . اطلاعات من هم در مورد این گل در همین حده . اصلا نمی دونم یه گل ارکیده چه بویی داره . چون یه ارکیده واقعی رو ندیدم .
من تا قبل از این فکر می کردم گل ارکیده در اصل سفید هست . اما فهمیدم که اتفاقا ارکیده سفید نایاب تر است . چون خود کلمه ارکیده در لاتین به معنی ارغوانی روشن هست . به همین علت هم اکثر ارکیده هایی که پیدا می کردم به رنگ ارغوانی بود .
ولی حالا گذشته از گل ارکیده من خیلی گل های سفید رو دوست دارم . یعنی از نظر من بهترین رنگ برای گل ها رنگ سفید هست . چون گل های سفید یه لطافت و پاکی خاصی رو القا می کنه .
البته حرف در مورد رنگ ها زیاده . یادم باشه یه بار درباره احساسم نسبت به رنگ ها ی مختلف بنویسم .
عکس هایی رو هم که پیدا کردم گذاشتم اینجا . البته بازم می گردم تا عکس های بهتری پیدا کنم .
چقدر بده که آدم شب و روز به چیزی فکر کنه که احتمال رخ دادنش یک به هزار باشه . از اون گذشته برای به دست آوردنش هیچ کاری نتونه بکنه . یعنی اتفاق افتادنش اصلا در اختیار آدم نباشه که بخواد کاری بکنه . دلم نمی خواد به چیزی فکر کنم که می دونم امکان اتفاق افتادنش خیلی کمه . از طرفی هم نمی تونم بهش فکر نکنم . شاید تنها کاری که می تونم بکنم اینه که دعا کنم . همین . البته می شه میانبر زد . اما از اون جایی که من دوست دارم اگه قراره چیزی به دست بیارم از راه درستش بدست بیارم این کار رو نمی کنم . حتی اگه تنونم هیچ وقت بدستش بیارم از راه نادرستش وارد نمی شم . بهترین کار همونه که گفتم . دعا و البته صبر .
میگن هنر نزد ایرانیان است و بس !! ولی من نمی دونم چرا این ایرانیها نظرشون در مورد هنر اینجوریه . یه جوری در مورد هنر حرف می زنن که انگار دارن در مورد یه چیز پیش پا افتاده و ساده صحبت می کنن . شاید هم یکی بگه اینقدر مشکلات مردم زیاده که دیگه نمی تونن به فکر هنر و این چیزها باشن . ولی به نظر من اینها دلیل نمی شه . هر دوره ای مشکلات خاص خودش رو داره . کلا زندگی مشکلات داره . دلیل نمی شه که آدم یه چیزهایی رو فراموش کنه . اتفاقا به نظر من هنر می تونه این آرامشی رو که مشکلات زندگی از آدم گرفته ، بهش برگردونه . اصلا علم و هنر و فرهنگ به وجود اومدن تا مشکلات آدم ها رو حل کنن . ولی مثل اینکه از نظر انسان امروزی موضوع برعکسه .
واقعا تا کی قراره معیار سنجش هر چیزی پول باشه . که اگه اون چیز پولساز بود به درد بخور باشه . وگرنه حتی ارزش فکر کردن هم نداشته باشه .
چه اتفاقی افتاد که پول اینقدر مهم شد ؟ اینقدر مهم که بتونه برای یه عده همه چیز بیاره . شخصیت ، مقام ، قدرت و حتی عشق . هر چند که می دونم همه اینها اگه به واسطه پول بدست بیاد ، مثل یه طبل تو خالی هست . وکسانی که با پول این چیزها رو بدست میارن در واقع فقط فکر می کنن که اینها رو دارن . یه کمی که فکر کنن و چشماشون رو باز کنن می بینن که هیچ کدومشون رو ندارن .