وقتی به خودم توجه می کنم می بینم همیشه کارهای سخت رو آسون و کارهای آسون رو سخت گرفتم . کلا من همیشه برعکس رفتار می کنم . مثل اینکه تو یه دنیای وارونه زندگی می کنم
چقدر بده یه سری کارها برای آدم عادت بشه . چون در این صورت آدم احساس می کنه دیگه اون فایده ای رو که قبلا داشته ، نداره . الان بیشتر منظورم تکالیف دینی هست . مثل نماز . خیلی بده که آدم نماز رو از سر عادت بخونه . واقعا چیکار می شه کرد تا نماز خوندن برامون عادت نشه ؟
بعضی وقتها من خیلی آدم پیله ای می شم . وقتی به یه چیزی گیر میدم دیگه ول کن معامله نیستم . البته این موضوع ارثی هست . خدا نکنه ما از یه چیزی خوشمون بیاد تا داد همه رو درنیاریم ول نمی کنیم . مثلا من این روزها سخت شیفته این دو تا آهنگ جدید شادمهر شدم . همین الان هم دارم آهنگ "رسیدی" رو گوش می کنم . نمی دونم از وقتی نشستم پای کامپیوتر تا حالا چند بار این آهنگ رو Replay کردم . ولی خیلی این دوتا آهنگ "رسیدی" و "سبب" رو دوست دارم . کارهای شادمهر همیشه مثل خودش تک و بی همتا هست .
تقریبا نزدیک دو سال می شه که وبلاگ نویسی می کنم . از وقتی شروع به وبلاگ نویسی کردم دیگه مثل قبل اتفاقات روزانه رو توی دفتر ننوشتم . اما امسال دوباره شروع کردم به نوشتن توی دفتر . نمی دونم نوشتن تمام اتفاقات یک روز در دفتر چه فایده ای داره اما من این کار رو دوست دارم (البته خود عمل نوشتن رو دوست ندارم بلکه ثبت اتفاقات روزانه رو دوست دارم) . این کار با وبلاگ نویسی فرق می کنه . اوایل همین کار رو توی وبلاگم می کردم و اتفاقات روزانه رو با جزییاتشون توی وبلاگ می نوشتم اما کم کم ترجیح دادم که موضوعی مطلب بنویسم و در واقع گزیده گو بشم و اتفاقاتی رو اینجا بنویسم که نکته خاصی درونشون باشه . البته برای من نوشتن توی وبلاگ راحت تر و جذاب تر هست . یه دلیلش هم اینه که برای وبلاگ نویسی مجبور نیستم مداد یا خودکار دست بگیرم . شاید عجیب باشه ، ولی برای من تایپ با کامپیوتر خیلی راحت تر از نوشتن با مداد یا خودکار هست . همیشه هم از نوشتن (منظورم خود عمل نوشتن هست نه نفس نوشتن) بدم میومده . به همین دلیل هم نوشتن روزانه مطلب توی دفتر ، شاید باعث بشه من یه کمی تو نوشتن بهتر بشم و اینقدر مشکل نداشته باشم .
به نظر من یه راه برای اینکه آدم های اطرافمون رو بهتر بشناسیم اینه که اونها رو تو محیط و شرایطی متفاوت از اون چیزی که درونش هستن قرار بدیم . مثلا اگه بخوایم اعتقادات مذهبی یه آدم رو بسنجیم باید اون رو تو یه محیط غیر مذهبی و آزاد قرار بدیم . اینطوری می تونیم بفهمیم که اعتقاداتش واقعی بوده یا تحت تاثیر محیطی که درش زندگی می کرده ، بوده .
اینم از تعطیلات عید که تموم شد . همونطور که خودم تو این 14 روز تو تعطیلات بودم و می تونم بگم هیچ کار خاصی غیر از استراحت نکردم ، ترجیح دادم این وبلاگ هم توی عید تعطیل باشه و چیزی ننویسم .
عید خیلی عادی و معمولی بود . یعنی هیچ اتفاق خاصی نیافتاد . ما که بیشتر توی خونه و پای تلوزیون بودیم . از طرفی هم امسال عید پر بارشی داشتیم . فقط چهار پنج روز از عید هوا آفتابی بود . بیچاره مسافرها . البته کل کشور اینطوری بود . از مسئله بارون که بگذریم اینقدر توی عید یه جایی مثل شیراز شلوغ می شه که آدم از خیر بیرون رفتن می گذره . چون همش تو ترافیک گیر می کنه . ما هم که تو شیراز خیلی عادت نداریم تو ترافیک بمونیم .
توی کل این تعطیلات فقط روز سیزده بود که یه کم متفاوت بود . با اینکه از روز قبل هم تو تلوزیون گفته شده بود که روز سیزدهم هوا بارونی هست اما ما تصمیم گرفتیم برای روز سیزده به دامن طبیعت بریم . همه قول قرارها رو هم شب قبل از سیزده گذاشتیم و صبح علی آقا (شوهر خاله رباب) اومدن دنبال ما و خونواده خاله معصومه . حسین (پسرخاله) هم خود خاله رباب و بچه ها و خونواده دایی رو با اون یکی ماشینشون آورد .
چون ماشینی که ما توش بودیم یه وانت پیکان بود مجبور بودیم پشت ماشین بشینیم . حالا این خیلی مهم نبود . مسئله بارون و بدی هوا بود که باعث شد رفتنمون خیلی خنده دار بشه . البته خوب بود یه چادر آوردن و کشیدن رو سر ماشین . خلاصه حدود ساعت هشت و خورده ای به مقصد رسیدیم . جایی که رفتیم همون جایی بود که پارسال هم رفتیم و باغ و زمین یکی از دوست های علی آقا بود . چون بارون کمی میومد وسایلمون رو داخل یه اتاقک چوبی که توی همون زمین بود گذاشتیم و بابا و بقیه مردها رو سرش رو که کاملا پوشیده نبود با چادر پوشوندن . اول از همه مشغول خوردن صبحانه شدیم . اما همون حین بارون شدیدتر شد و سقف اتاقک شروع به چکه کرد . خیلی خنده دار بود . هر آن یه چکه آب می چکید رو کله آدم یا وسط سفره . بعد از خوردن صبحانه همه ما بچه ها رفتیم تا یه گشتی بزنیم . بعدش هم تصمیم گرفتیم بریم بالای کوهی که همون نزدیکی بود . احسان و حسین هم وسط راه مرتب ترقه میزدن . همه ترقه هایی که شب چهارشنبه سوری نزده بودن آورده بودن تا اونجا بزنن . برای من که ترقه زدن نزدیک کوه خیلی جالب بود . چون صدا می پیچید و انعکاس صدای ترقه مثل صدای موشک یا شلیک یه خمپاره بود . البته ما زیاد نتونستیم بالا بریم . چون که بارون خیلی شدید شد و از طریق موبایل حسام(پسرخاله) فهمیدیم که قراره کلا برگردیم به خونه . بنابراین همگی اومدیم پایین و وسایل رو جمع کردیم و همگی رفتیم خونه خاله رباب . به محض رسیدن همه مشغول خشک کردن خودشون شدن . بعد هم با پیشنهاد حسین همه ما بچه ها رفتیم به اتاقش و فیلم "میم مثل مادر" رو نگاه کردیم . اتاقش کمتر از یه سینما نبود . چون اتاق حسین تو طبقه پایین خونشون هست و یه کم تاریک هست ما هم که چراغها رو خاموش کردیم و فضا حسابی سینمایی شده بود . فیلم خیلی قشنگ بود . واقعا یکی از بهترین فیلم های ایرانی بود که تا حالا دیده بودم . حالا بگذریم که علی کوچولو چقدر اذیت کرد و جایی که می رفتیم تو حس و یه کم هم ناراحت می شدیم حرفها و کارهای علی ما رو به خنده می انداخت . آخه آدم قیافه علی کوچولو رو ببینه و خندش نگیره ؟ برای خودش فیلمیه . بعد از تموم شدن فیلم هم ناهار خوردیم و خلاصه تا شب مهمون خاله بودیم . شب هم علی آقا ما و خونواده خاله معصومه رو رسوند . حسام هم دایی اینها رو برد خونه .
خلاصه سیزده بدر یا بهتره بگم سیزده به توی جالبی بود .
می دونی :
هر روزی که دیگران رو در داشته هایمان سهیم کنیم ، دقیقا همان روز عیده !؟
پس به پاس نعمت هامون لحظه به لحظه زندگی رو ، با کمک به دیگران تبدیل به عید کنیم !
امروز آخرین روز سال 85 هست . همیشه کلمه آخرین یه حس خاصی در آدم بوجود میاره . چه جوری بگم یه حس غم توام با امید . غم از دست دادن یک سال فرصت و امید به اینکه یه سال جدید با فرصت های جدید رو پیش رو داریم . سالی که می تونه متفاوت باشه از سال قبل . شاید این دلشوره اول سال دلیلش این باشه که نمی دونیم تو سال جدید چه چیزی در انتظار ما هست . نمی دونیم چه اتفاق هایی می افته . و نمی دونیم سالی که میاد بهتر از سال قبل هست یا نه ؟
شاید این آخرین روز سال فرصت خوبی باشه برای اینکه با نگاه به سال قبل یه سوالاتی رو از خودمون بپرسیم . بپرسیم سال قبل رو چطور پشت سر گذاشتیم ؟ چند تا خصلت خوب اخلاقی در خودمون بوجود آوردیم ؟ چند تا از ضعف های اخلاقی مون رو حداقل کمی کمرنگ تر کردیم ؟ یا دل چند نفر رو شکستیم ؟ به چند نفر می تونستیم کمک کنیم و نکردیم ؟ و خیلی سوال های دیگه .
خدا کنه این سال رو هر طور که گذروندیم حداقل وقتی بهش فکر می کنیم یکی دو تا نکته مثبت برای امیدواری داشته باشه . امیدواری به اینکه این سالی که گذشته حداقل کمی بهتر از سال قبلش بوده .
من همیشه تو این روزهای آخر سال این حرف رو از بعضی ها زیاد می شنوم که : عید مال بچه هاست . چشم دیدن عید رو ندارم و ... خلاصه از این دست حرفهای ناامید کننده . واقعا مردم ما چشون شده ؟ تنفر از عید ؟ خیلی مسخره هست . دلیلی نداره آدم از عید بدش بیاد . حالا وقتی یه سری از آدم ها که مشکلات زیادی (مخصوصا مشکلات مالی) دارن از اومدن عید گله و شکایت می کنن آدم یه کمی بهشون حق می ده ) هر چند که همین هم دلیل برای شاد نبودن نمی شه( . ولی وقتی یه سری از همین مرفهین بی درد می گن که حال و حوصله عید رو نداریم و اصلا از عید و سال نو خوشمون نمیاد من حرص می خورم . و البته تعجب می کنم و از خودم می پرسم چرا ؟ چرا یه همچین آدمی نباید الان که نزدیک عید هست شاد و خوشحال باشه . واقعا چرا ؟ بعضی وقتها هم یه فکر خنده دار به ذهنم میاد . میگم شاید بخاطر آجیل و شیرینی که می خوان بخرن و پول اضافی که می خوان خرج کنن ناراحت می شن .
من که اصلا این جور آدم ها رو درک نمی کنم . خب چون جزو اونها نیستم .
اگه بخوام بهشون فکر کنم صد برابر اونها هم مشکل دارم . اما با این حال خیلی خوشحالم و برای رسیدن سال جدید لحظه شماری می کنم . من هنوز هم دوست دارم مثل دوران بچگیم عیدها لباس نو بپوشم . اصلا هم پوشیدن لباس کاملا نو رو توی روز اول عید بی کلاسی نمی دونم . مثل خیلی ها هم چند روز قبل از عید لباس های تازه ام رو نمی پوشم تا توی عید نو نباشه . من هنوز هم عاشق پهن کردن سفره هفت سین و خوندن دعای سال تحویل هستم . هنوز هم عاشق شنیدن صدای نقاره ای هستم که موقع تحویل سال تو حرم امام رضا نواخته می شه .
شاید هم الکی خوشحال باشم ولی در هر حال خوشحالم .