سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلها را روى آوردن و روى برگرداندنى است اگر دل روى آرد آن را به مستحبات وادارید ، و اگر روى برگرداند ، بر انجام واجبهاش بسنده دارید . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :11
بازدید دیروز :28
کل بازدید :137044
تعداد کل یاداشته ها : 134
103/2/17
11:33 ع
موسیقی

اینم از تعطیلات عید که تموم شد . همونطور که خودم تو این 14 روز تو تعطیلات بودم و می تونم بگم هیچ کار خاصی غیر از استراحت نکردم ، ترجیح دادم این وبلاگ هم توی عید تعطیل باشه و چیزی ننویسم .

عید خیلی عادی و معمولی بود . یعنی هیچ اتفاق خاصی نیافتاد . ما که بیشتر توی خونه و پای تلوزیون بودیم . از طرفی هم امسال عید پر بارشی داشتیم . فقط چهار پنج روز از عید هوا آفتابی بود . بیچاره مسافرها . البته کل کشور اینطوری بود . از مسئله بارون که بگذریم اینقدر توی عید یه جایی مثل شیراز شلوغ می شه که آدم از خیر بیرون رفتن می گذره . چون همش تو ترافیک گیر می کنه . ما هم که تو شیراز خیلی عادت نداریم تو ترافیک بمونیم .

توی کل این تعطیلات فقط روز سیزده بود که یه کم متفاوت بود . با اینکه از روز قبل هم تو تلوزیون گفته شده بود که روز سیزدهم هوا بارونی هست اما ما تصمیم گرفتیم برای روز سیزده به دامن طبیعت بریم . همه قول قرارها رو هم شب قبل از سیزده گذاشتیم و صبح علی آقا (شوهر خاله رباب) اومدن دنبال ما و خونواده خاله معصومه . حسین (پسرخاله) هم خود خاله رباب و بچه ها و خونواده دایی رو با اون یکی ماشینشون آورد .

چون ماشینی که ما توش بودیم یه وانت پیکان بود مجبور بودیم پشت ماشین بشینیم . حالا این خیلی مهم نبود . مسئله بارون و بدی هوا بود که باعث شد رفتنمون خیلی خنده دار بشه . البته خوب بود یه چادر آوردن و کشیدن رو سر ماشین . خلاصه حدود ساعت هشت و خورده ای به مقصد رسیدیم . جایی که رفتیم همون جایی بود که پارسال هم رفتیم و باغ و زمین یکی از دوست های علی آقا بود . چون بارون کمی میومد وسایلمون رو داخل یه اتاقک چوبی که توی همون زمین بود گذاشتیم و بابا و بقیه مردها رو سرش رو که کاملا پوشیده نبود با چادر پوشوندن . اول از همه مشغول خوردن صبحانه شدیم . اما همون حین بارون شدیدتر شد و سقف اتاقک شروع به چکه کرد . خیلی خنده دار بود . هر آن یه چکه آب می چکید رو کله آدم یا وسط سفره . بعد از خوردن صبحانه همه ما بچه ها رفتیم تا یه گشتی بزنیم . بعدش هم تصمیم گرفتیم بریم بالای کوهی که همون نزدیکی بود . احسان و حسین هم وسط راه مرتب ترقه میزدن . همه ترقه هایی که شب چهارشنبه سوری نزده بودن آورده بودن تا اونجا بزنن . برای من که ترقه زدن نزدیک کوه خیلی جالب بود . چون صدا می پیچید و انعکاس صدای ترقه مثل صدای موشک یا شلیک یه خمپاره بود . البته ما زیاد نتونستیم بالا بریم . چون که بارون خیلی شدید شد و از طریق موبایل حسام(پسرخاله) فهمیدیم که قراره کلا برگردیم به خونه . بنابراین همگی اومدیم پایین و وسایل رو جمع کردیم و همگی رفتیم خونه خاله رباب . به محض رسیدن همه مشغول خشک کردن خودشون شدن . بعد هم با پیشنهاد حسین همه ما بچه ها رفتیم به اتاقش و فیلم "میم مثل مادر" رو نگاه کردیم . اتاقش کمتر از یه سینما نبود . چون اتاق حسین تو طبقه پایین خونشون هست و یه کم تاریک هست ما هم که چراغها رو خاموش کردیم و فضا حسابی سینمایی شده بود . فیلم خیلی قشنگ بود . واقعا یکی از بهترین فیلم های ایرانی بود که تا حالا دیده بودم . حالا بگذریم که علی کوچولو چقدر اذیت کرد و جایی که می رفتیم تو حس و یه کم هم ناراحت می شدیم حرفها و کارهای علی ما رو به خنده می انداخت . آخه آدم قیافه علی کوچولو رو ببینه و خندش نگیره ؟ برای خودش فیلمیه . بعد از تموم شدن فیلم هم ناهار خوردیم و خلاصه تا شب مهمون خاله بودیم . شب هم علی آقا ما و خونواده خاله معصومه رو رسوند . حسام هم دایی اینها رو برد خونه .

خلاصه سیزده بدر یا بهتره بگم سیزده به توی جالبی بود .  


...