یه کم هیجان زده ام و حتی ناراحت . البته از خودم . همین چند دقیقه پیش یه دفعه یاد این وبلاگم افتادم که خیلی وقت بود دیگه توش نمی نوشتم و وقتی بهش سر زدم و دیدم هنوز هم خواننده داره و بعضی ها نظر گذاشتن یه حس خاصی بهم دست داد. فکر کنم باید زودتر از اینها عنوان می کردم که من دیگه اینجا چیزی نمی نویسم . و وبلاگ دیگه ای دارم . شاید لینک این وبلاگ رو توی اون گذاشتم . در هر صورت می خواستم عذرخواهی کنم از اونهایی که منتظر نوشتن من بودن .
خوب اینم از نتیجه ی رشته های نیمه متمرکز که بالاخره اعلام شد و خدا رو شکر من هم قبول شدم . درسته که یه جورایی دیگه بی خیال موضوع شده بودم (آخه به نظر خودم آزمون عملی رو اصلا خوب ندادم) ولی خوب اگه قبول نمی شدم خیلی برام سخت بود . فکر این که باید دوباره بشینم و همه اون کتاب ها رو بخونم و تمام اون مراحل و استرس ها رو یه بار دیگه پشت سر بذارم بد جوری اذیتم می کرد . ولی الان خیالم راحته . تقریبا تکلیفم مشخصه . البته هنوزم یه گیرهایی هست . آخه من کارشناسی نقاشی دانشگاه زاهدان قبول شدم . از طرفی هم قراره بعد از ازدواج برای زندگی برم اهواز . بخطر همین هم این روزها بیشترین فکرم متوجه اینه که کار انتقالیم درست بشه . البته تمام کارهاش هم افتاده رو دوش حسین آقا . اگه با انتقال من موافقت نشه خیلی همه چیز به هم می ریزه . یه سال و دو سال هم که نیست . نمی شه که چهار سال ازدواجمون رو عقب بندازیم . خیلی هم سخته که بخوایم ازدواج کنیم و جدا زندگی کنیم . اونم اول زندگی . راستش نمی تونم به راحتی هم از دانشگاه رفتن بگذرم . اگه نرم همیشه تو ذهنم می مونه و به راحتی نمی تونم فراموشش کنم . واقعا عاشق این رشته هستم . چون روزانه قبول شدم اگه نرم یه سال هم از شرکت تو کنکور محروم می شم و خلاصه در کل دو سال عقب می افتم . البته طبق قوانین نباید مشکلی در این زمینه وجود داشته باشه . ولی خوب بازم نمی شه کاملا مطمئن بود . فعلا منتظریم ببینیم چی می شه و خدا چی می خواد .
بهتر دیدم در ادامه یادداشت قبل و به احترام یکی از دوستان که خواسته بود در مورد چگونگی ازدواجم مطلب بنویسم، این یادداشت رو هم به همین موضوع اختصاص بدم .
شاید اولین سوالی که هر کسی تو این جور مواقع به ذهنش می رسه اینه که چه جوری با هم آشنا شدین ؟ خوب من در جواب این سوال باید بگم که آشنایی ما به کمک یه واسطه انجام شد . واسطه آشنایی ما هم خواهر ایشون بودن که همسایه ی ما هستن . اولین باری هم که ما همدیگر رو دیدیم اردیبهشت ماه بود . هیچ وقت یادم نمی ره . اون روز رو با تمام جزئیاتش خوب به خاطر دارم . نمی خوام وارد جزئیات بشم . ولی خواستگاری من هم در نوع خودش تک بود . البته به خاطر شرایط خاصی که وجود داشت این موضوع طبیعی بود . خانواده ایشون تو شهر دیگه ای زندگی می کردن و باید اون ها هم میومدن و نظر خودشون رو اعلام می کردن . به خاطر همین موضوع هم خواستگاری نه در یک جلسه بلکه در 6 جلسه انجام شد ! و بالاخره بعد از 6 جلسه هر دو طرف جواب قطعیشون رو اعلام کردن . این میون صحبت های خصوصی من و ایشون هم در نوع خودش جالب توجه بود . یکی از این جلسات گفتگو بعد از اولین دیدار ما انجام شد که خیلی هم طولانی بود و صدای همه رو درآورد !!! ...
وقتی بعد از یه مدت طولانی می خوام دوباره بنویسم گیج می شم که از چی و از کجا شروع کنم . همین امر هم باعث می شه نوشتن رو به تاخیر بندازم . اما الان دیگه تصمیم گرفتم بنویسم .
خوب حالا که شروع کردم اول در مورد چی بنویسم ... ؟!! خدای من ! تو این مدت خیلی اتفاقات افتاده . و لی از همه مهمتر اینه که من ازدواج کردم . البته نصفه و نیمه ! یعنی الان نامزد هستیم . شاید باید خیلی زودتر از اینها در موردش اینجا می نوشتم . اما اصلا نمی تونستم . یعنی بهتر بگم نمی دونستم چه جوری این موضوع رو بنویسم . همین الانش هم نمی دونم ! قصد ندارم در مورد جزییات این موضوع و یا خصوصیات نامزدم چیزی بنویسم . یعنی الان قصد ندارم . شاید بعدا نوشتم . فقط می تونم بگم وقتی به چند ماه پیش برمی گردم و به اتفاقاتی که رخ داده فکر می کنم می بینم هیچ چیز به اندازه سرنوشت و خواست خدا تو این موضوع دخالت نداشت . البته اصلا از این موضوع ناراحت نیستم و مثل همیشه مطمئنم هر چیزی که خدا بخواد حتما بهترینه . هر چند که خواسته خودم هم همین بود و خودم رو کاملا به دست تقدیر و سرنوشت نسپردم . ولی هیچ کس نمی تونه منکر این باشه که تو امر ازدواج تقدیر نقش مهمی رو داره .
از این موضوع (یعنی نامزدیمون) چهار ماه و 19 روز می گذره . یعنی از روز 5 شهریور 1378 .
شاید یکی از مهمترین چیزهایی که تو ازدواج مطرح هست اینه که طرفین چه احساسی نسبت به هم دارن . راستش اگه بگم در نگاه اول عاشقش شدم ، دروغ گفتم . اما باید بگم احساسی که الان نسبت بهش دارم در مقایسه با روز اول خیلی خیلی فرق کرده . الان واقعا دوسش دارم و وقتی نیست دلم براش تنگ می شه . و امیدوارم این روند ادامه داشته باشه و هر روز که می گذره این احساس بیشتر بشه . با توجه به شناختی که از خودم دارم این موضوع رو بعید نمی دونم . من هر چی یه نفر رو بهتر بشناسم بیشتر ازش خوشم میاد و همیشه این نوع عشق رو بیشتر از عشق در یک نگاه می پسندیدم و فکر می کنم این نوع عشق دوام بیشتری داشته باشه .
زندگی انسان با تصمیم گیری و انتخاب عجین شده . در واقع انسان گرچه از بهشت رونده شد ولی یه چیز خیلی مهم رو بدست آورد ، یعنی اختیار . به انسان حق انتخاب داده شد تا بتونه به میل خودش تصمیم بگیره . اگه فکر کنیم می بینیم کمتر لحظه ای تو زندگیمون بوده که بدون تصمیم گیری و انتخاب گذشته باشه . از انتخاب های خیلی کوچیک گرفته تا انتخاب های بزرگ . گاهی وقت ها هم تصمیم گیری و انتخاب خیلی برای آدم مشکل هست . یه انتخاب هایی توی زندگی خیلی سرنوشت ساز هستن . طوری که حتی میشه گفت خوشبختی یا بدبختی انسان در گرو اونهاست .
یه چیز دیگه ای هم که هست اینه که زندگی انسان طوری هست که اگه انتخاب اشتباهی بکنه می تونه برگرده و یه انتخاب جدید داشته باشه . اما نکته مهم اینه که این وسط انسان یه چیز مهم رو از دست می ده ، اونم عمره . عمری که هرگز برنمی گرده . در واقع زندگی جای آزمایش و خطا کردن نیست . مخصوصا تو بعضی موارد خاص .
نکته دیگه اینه که گرچه انسان مختار آفریده شده و حق انتخاب داره . اما نباید نقش تقدیر و سرنوشت رو هم تو زندگی نادیده گرفت . این رو خیلی از ماها تجربه کردیم که گاهی وقتها انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم می دن تا یه اتفاقی بیافته . انگار یه نیروی فراتر از قدرت و اراده ما همه چیز رو پیش می بره . این همون تقدیر و سرنوشته .
این موضوع جبر و اختیار و تقدیر و سرنوشت موضوع خیلی پیچیده ای هست که گاهی وقتها هر چی بیشتر راجع بهش فکر می کنیم کمتر به نتیجه می رسیم و یا بیشتر گیج می شیم . شاید بهترین کار اینه که با عقل و درایت و استفاده از تجربیات دیگرون از قدرت انتخابمون به خوبی استفاده کنیم و سرنوشتی رو که برامون رقم زده شده به راحتی بپذیریم و سعی نکنیم با اون بجنگیم که نتیجه ای در پی نخواهد داشت . چون در آخر هم مجبور به پذیرش اون هستیم .
به نظر من این وسط اگه ایمان داشته باشیم که هرچیزی که پیش میاد خیره و خدا برای هیچ کدوم از بنده هاش بد نمی خواد ، پذیرش همه چیز برامون راحت تر خواهد بود .