سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوست از عهده دوستى برنیاید تا برادر خود را در سه چیز نپاید : هنگامى که به بلا گرفتار شود ، هنگامى که حاضر نبود هنگامى که در گذرد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :19
بازدید دیروز :12
کل بازدید :136990
تعداد کل یاداشته ها : 134
103/2/14
9:0 ع
موسیقی

من هی می خوام توی این وبلاگ وقفه نیافته ، اما نمی شه . یا خودم حال و حوصله نوشتن ندارم یا اینقدر کار پیش میاد که این وبلاگ رو فراموش می کنم . هفته پیش مصمم شدم که حداقل هفته ای دو بار وبلاگ رو به روز کنم ولی بازم یه کار دیگه پیش اومد . پنجشنبه هفته پیش دندون عقلم رو جراحی کردم . یعنی با جراحی درش آوردم . عجب روزی بود . صبح ساعت 7:30 با مامان از خونه رفتیم بیرون و ده دقیقه مونده به چهار عصر به خونه برگشتیم . آخه دکتر من رو انداخت آخرین نفر . چون کارم بیشتر از بقیه طول می کشید . بالاخره ساعت 1:10 نوبت من شد . دیگه همه رفته بودن . فقط من و مامان موندیم و دکتر و منشی و یکی دو نفر از دستیاراش . بیش تر از یک ساعت و ده دقیقه روی اون صندلی مخصوص خوابیده بودم و دهانم باز بود . دندون عقلی که باید درمیومد جای بدی قرار گرفته بود . هم پایین تر از بقیه دندون هام بود و هم کج شده بود . شانس آورده بودم که دکترم آدم پر حوصله و با تجربه ای بود . چون اگه غیر از این بود ممکن بود نمی تونست درش بیاره . خیلی هم شوخ و خوش اخلاق بود . کلی هم از جرات و شجاعت من تعریف کرد . می گفت فکر نمی کردم با این جثه اینقدر با دل و جرات باشی !! آخه مثل اینکه بیمار قبلی که عصب کشی داشت خیلی اذیتش کرده بود و به همین خاطر هم می گفت همکاری من خیلی خوب بوده . خلاصه بعد از درآوردن دندون و زدن سه تا بخیه ، کار جراحی تموم شد . چه در حین جراحی و چه بعد از اون دردی رو احساس نمی کردم چون طرف چپ فکم کاملا بی حس بود . فقط نمی تونستم دهانم رو باز کنم .

به خونه که رسیدیم دیدیم که خاله معصومه اومده و برای من سوپ درست کرده . خدا پدر و مادرش رو بیامرزه . بیچاره چند بار خونه تلفن کرده بود و می خواست حال من رو بپرسه اما وقتی دیده بود خیلی دیر کردیم فکر کرده بود برای من اتفاقی افتاده . خوب اینم از دندون عقل . این هفته رو به خاطر همین موضوع به کلاس نقاشی نرفتم . چون طرح هایی رو که باید می کشیدم کامل نکرده بودم و به همین خاطر تصمیم گرفتم وقتی همه چیزهایی رو که باید می کشیدم تموم کردم اونوقت برم کلاس . از کلاس نقاشی بگم . الان طراحی منظره با مداد هستم . کار قشنگ و جالبی هست که قبلا تجربه نکرده بودم . خوبی کلاس رفتن و پیش یه استاد کار کردن همین هست دیگه . آدم با چیزهای جدیدی آشنا می شه که اگه بخواد خودش بدون کمک یه نفر دیگه دنبالش بره ممکنه زمان زیادی طول بکشه . خوب بهتره بعد از یک ماه و اندی که چیزی ننوشتم روده درازی نکنم .  


  
  

امروز اولین جلسه کلاس نقاشی بود . کلاس شلوغ تر از اونی بود که فکر می کردم ولی در کل خوب بود . من فعلا با طرح های ساده و کوچیک شروع کردم . در واقع چند جلسه اول الفبای کار رو یاد می گیریم . اکثر بچه ها ی کلاس خیلی جلوتر از من بودن . چون کلاس یه حالت خصوصی داره و آقای سجادی با هر کس جداگانه کار می کنه به همین خاطر همه بچه ها در یک سطح نیستن . کارهای بچه ها رو که می دیدم شوق و ذوقم بیشتر می شد . واقعا کارهاشون قشنگ بود . تصمیم گرفتم تو یک ماه اول ، هفته ای دو جلسه برم کلاس ( دوشنبه ها و چهارشنبه ها ) . از ماه دوم به بعد که کارها مشکل تر و بیشتر می شه هفته ای یکبار می رم که مجبور نشم با عجله کار کنم .


85/7/11::: 8:16 ص
نظر()
  
  

یه دیوونه یه سنگی رو میندازه داخل چاه که هزار تا عاقل نمی تونن درش بیارن .


85/6/28::: 9:28 ص
نظر()
  
  

چرا بعضی از آدم ها لقمه رو دور سر خودشون می چرخونن ؟

چرا برای حل یه مشکل یه مشکل بزرگتر به وجود میارن ؟

چرا بدترین راه رو انتخاب می کنن ؟


85/6/27::: 8:42 ص
نظر()
  
  

چطور می شه به یه نفر اعتماد کرد ؟

چطور می شه اعتمادی رو که از بین رفته دوباره بوجود آورد ؟

 


85/6/27::: 8:41 ص
نظر()
  
  

چند روز پیش یکی از بازیگران سینما و تلوزیون داشت درمورد خودسانسوری توی سینما صحبت می کرد . من این کلمه رو قبلا هم شنیده بودم اما خیلی بهش توجه نکرده بودم . اما وقتی حرفهای اون بازیگر رو شنیدم دیدم واقعا راست می گه . البته من نه فیلمنامه نویس هستم نه کار سینمایی می کنم . اما به نظرم این خودسانسوری تو خیلی از موضوعات وجود داره . حالا که فکرش رو می کنم می بینم حتی من هم دچار این معضل هستم . حالا من نه داستان می نویسم و نه مخاطب زیادی دارم . ولی بارها شده که خیلی از چیزهایی رو که نوشتم حذف کردم . مثلا به این دلیل که نکنه این چیزی که نوشتم به ضررم باشه . یا خیلی از حرفها بوده که اومدم بنویسم و منصرف شدم . چون می ترسیدم . هر چند که من حرف خاصی نمی خواستم بزنم . ولی انگار خیلی وقتها این خودسانسوری به شکل ناخودآگاه انجام می شه . حتی قبل از اینکه بنویسم .  واقعا این خیلی بده . نمی دونم دقیقا چی باعث این ترس می شه . چی می شه که آدم خودش خودش رو محدود کنه ؟


85/6/14::: 7:58 ص
نظر()
  
  

من هر چند وقت یکبار تو اینترنت دنبال یه چیز خاص می گردم . این روزها هم بیشتر دنبال گل می گردم . البته نه هر گلی . دنبال گل ارکیده . در واقع دنبال عکس گل ارکیده . بر خلاف اون چیزی که فکر می کردم پیدا کردن عکس گل ارکیده خیلی هم راحت نبود . آخه گل ارکیده تنوع خیلی زیادی داره و من دنبال یه نوع خاصی از اون می گردم . چند روز پیش بالاخره یه عکس از اون نوع خاص پیدا کردم . هر چند که نتونستم بفهمم اسم اون نوع خاص چی هست . ولی واقعا گل قشنگی هست . این نوع ارکیده ای که من دوست دارم به رنگ سفید هست. اتفاقا فکر کنم اکثرا هم از گل ارکیده همین تصویر رو تو ذهن دارن . یعنی یه گل سفید . اطلاعات من هم در مورد این گل در همین حده . اصلا نمی دونم یه گل ارکیده چه بویی داره . چون یه ارکیده واقعی رو ندیدم .

من تا قبل از این فکر می کردم گل ارکیده در اصل سفید هست . اما فهمیدم که اتفاقا ارکیده سفید نایاب تر است . چون خود کلمه ارکیده در لاتین به معنی ارغوانی روشن هست . به همین علت هم اکثر ارکیده هایی که پیدا می کردم به رنگ ارغوانی بود .

ولی حالا گذشته از گل ارکیده من خیلی گل های سفید رو دوست دارم . یعنی از نظر من بهترین رنگ برای گل ها رنگ سفید هست . چون گل های سفید یه لطافت و پاکی خاصی رو القا می کنه .

البته حرف در مورد رنگ ها زیاده . یادم باشه یه بار درباره احساسم نسبت به رنگ ها ی مختلف بنویسم .

عکس هایی رو هم که پیدا کردم گذاشتم اینجا . البته بازم می گردم تا عکس های بهتری پیدا کنم .   


85/6/4::: 10:14 ع
نظر()
  
  

چقدر بده که آدم شب و روز به چیزی فکر کنه که احتمال رخ دادنش یک به هزار باشه . از اون گذشته برای به دست آوردنش هیچ کاری نتونه بکنه . یعنی اتفاق افتادنش اصلا در اختیار آدم نباشه که بخواد کاری بکنه . دلم نمی خواد به چیزی فکر کنم که می دونم امکان اتفاق افتادنش خیلی کمه . از طرفی هم نمی تونم بهش فکر نکنم . شاید تنها کاری که می تونم بکنم اینه که دعا کنم . همین . البته می شه میانبر زد . اما از اون جایی که من دوست دارم اگه قراره چیزی به دست بیارم از راه درستش بدست بیارم این کار رو نمی کنم . حتی اگه تنونم هیچ وقت بدستش بیارم از راه نادرستش وارد نمی شم . بهترین کار همونه که گفتم . دعا و البته صبر .


85/6/4::: 10:13 ع
نظر()
  
  
آدم یه عمر به خودش دلداری می ده که اگه تو زندگی یه چیزهایی رو نداری در عوضش چیزهایی رو داری که خیلی ها حسرتش رو می خورن . اما چقدر ناامید و درمونده می شی وقتی می بینی همون چیزها رو هم دیگه نداری .  
85/5/29::: 8:32 ص
نظر()
  
  

میگن هنر نزد ایرانیان است و بس !! ولی من نمی دونم چرا این ایرانیها نظرشون در مورد هنر اینجوریه . یه جوری در مورد هنر حرف می زنن که انگار دارن در مورد یه چیز پیش پا افتاده و ساده صحبت می کنن . شاید هم یکی بگه اینقدر مشکلات مردم زیاده که دیگه نمی تونن به فکر هنر و این چیزها باشن . ولی به نظر من اینها دلیل نمی شه . هر دوره ای مشکلات خاص خودش رو داره . کلا زندگی مشکلات داره . دلیل نمی شه که آدم یه چیزهایی رو فراموش کنه . اتفاقا به نظر من هنر می تونه این آرامشی رو که مشکلات زندگی از آدم گرفته ، بهش برگردونه . اصلا علم و هنر و فرهنگ به وجود اومدن تا مشکلات آدم ها رو حل کنن . ولی مثل اینکه از نظر انسان امروزی موضوع برعکسه .

واقعا تا کی قراره معیار سنجش هر چیزی پول باشه . که اگه اون چیز پولساز بود به درد بخور باشه . وگرنه حتی ارزش فکر کردن هم نداشته باشه .

چه اتفاقی افتاد که پول اینقدر مهم شد ؟ اینقدر مهم که بتونه برای یه عده همه چیز بیاره . شخصیت ، مقام ، قدرت و حتی عشق . هر چند که می دونم همه اینها اگه به واسطه پول بدست بیاد ، مثل یه طبل تو خالی هست . وکسانی که با پول این چیزها رو بدست میارن در واقع فقط فکر می کنن که اینها رو دارن . یه کمی که فکر کنن و چشماشون رو باز کنن می بینن که هیچ کدومشون رو ندارن .  


85/5/26::: 7:47 ص
نظر()
  
  
<   <<   6   7   8   9   10      >