امروز 15 اردیبهشت روز شیراز هست . هر سال به مناسبت این روز مراسم مختلفی تو شیراز برگزار می شه . معلولا اتوبوس ها و مکان های دیدنی شهر رایگان هست .
ما هم چون در نزدیکی آرامگاه سعدی هستیم ، عصر به اونجا می ریم و بعد هم به باغ دلگشا .
البته من دو هفته پیش هم که روز سعدی بود ، به آرامگاه سعدی رفتم . خیلی عالی شده . واقعا وقتی آرامگاه سعدی الان رو با مثلا شش هفت سال پیش مقایسه می کنم می بینم چقدر تغییر کرده . خیلی محوطه آرامگاه بزرگتر و دلبازتر شده . البته فکر کنم تا چند سال دیگه باز هم محیط اطراف آرامگاه تغییرات زیادی بکنه . خیلی خوبه که دارن اهمیت می دن .البته امیدوارم به همون اندازه ای که به خود آرامگاه سعدی رسیدگی می شه به کل شهرک سعدی اهمیت داده بشه و اینجا از این محرومیت دربیاد .
مدتی بود که احسان در فکر ایجاد یه انجمن بود . در واقع می خواست کاری کنه که افراد فامیل بیشتر با هم در ارتباط باشن و به طور مشخص هر چند مدت یه بار دور هم جمع بشن و راجع به مسائل مختلف با هم حرف بزنن و حتی مشکلاتشون رو با کمک هم حل کنن . این انجمن یا گروه تشکیل شد و اولین جلسه اش هم جمعه هفته پیش برگزار شد . اعضای این انجمن هم فعلا این ها هستن :
من و احسان و محسن - حسین و حسام و فاطمه – رویا – فرشته و آزاده و فرهاد
یعنی درواقع فعلا همین چند تا دخترخاله و پسرخاله ای که بیشتر با هم در ارتباط هستیم و بیشتر همدیگه رو می شناسیم ، این دوره ها رو برگزار می کنیم . یه کم که بیشتر راه افتادیم ، پیش بینی کردیم که اعضای جدیدی هم به گروهمون اضافه بشن .
کارهایی هم که در نظر داریم انجام بدیم به این قرار هست :
برگزاری جلسه هر دو هفته یکبار در خانه یکی از اعضا (که البته فعلا قرار شده بیشتر جلسات تو اتاق احسان و اتاق حسین برگزار بشه )
گرفتن جشن تولد برای هر یک از اعضا با کمک و خرج تمامی اعضا
رفتن به سینما و پارک و جاهای دیدنی شهر و غیره
نوشتن حرفها و مطالب خاصی در دفتری که هر کدام از اعضا دارن
و ...
این هفته که اولین جلسه رو برگزار کردیم مطابق شد با جشن تولد احسان و رویا ، که هر دوشون با اختلاف یک سال در یک روز به دنیا اومدن (اول اردیبهشت) (احسان یک سال بزرگتر هست) . به همین دلیل هم براشون جشن گرفتیم که خیلی خوب بود .
من پیشنهاد دادم برای گروهمون یه وبلاگ درست کنیم که کارهایی که می کنیم یا حرفهایی رو که می زنیم توی وبلاگ ثبت کنیم . احسان با این کار موافق هست . اگه قرار شد این کار رو بکنیم ، احتمالا خودم مسئول این کار می شم .
امروز آخرین روز سال 85 هست . همیشه کلمه آخرین یه حس خاصی در آدم بوجود میاره . چه جوری بگم یه حس غم توام با امید . غم از دست دادن یک سال فرصت و امید به اینکه یه سال جدید با فرصت های جدید رو پیش رو داریم . سالی که می تونه متفاوت باشه از سال قبل . شاید این دلشوره اول سال دلیلش این باشه که نمی دونیم تو سال جدید چه چیزی در انتظار ما هست . نمی دونیم چه اتفاق هایی می افته . و نمی دونیم سالی که میاد بهتر از سال قبل هست یا نه ؟
شاید این آخرین روز سال فرصت خوبی باشه برای اینکه با نگاه به سال قبل یه سوالاتی رو از خودمون بپرسیم . بپرسیم سال قبل رو چطور پشت سر گذاشتیم ؟ چند تا خصلت خوب اخلاقی در خودمون بوجود آوردیم ؟ چند تا از ضعف های اخلاقی مون رو حداقل کمی کمرنگ تر کردیم ؟ یا دل چند نفر رو شکستیم ؟ به چند نفر می تونستیم کمک کنیم و نکردیم ؟ و خیلی سوال های دیگه .
خدا کنه این سال رو هر طور که گذروندیم حداقل وقتی بهش فکر می کنیم یکی دو تا نکته مثبت برای امیدواری داشته باشه . امیدواری به اینکه این سالی که گذشته حداقل کمی بهتر از سال قبلش بوده .
بالاخره امروز کتاب جنگ و صلح رو تموم کردم . عجب کتابی بود ! بی خود نیست بعضی از کتابها معروف می شن . انگار نویسنده این جور کتابها فقط به زمان ، کشور و ملت خودشون تعلق ندارن . اونها به تمام مردم دنیا تعلق دارن . به تمام مردمی که حتی سال ها و قرن ها بعد از اونها زندگی می کنن . یه چیز غریبی توی این جور کتاب ها هست . مثل اینه که داری زندگی رو می خونی . نه واقعا عین زندگی هست . همه چیز می شه توش پیدا کرد . اشک و لبخند ، عشق و نفرت ، غم و شادی ، کفر و ایمان و از همه مهمتر جنگ و صلح . واقعا این اسم چقدر شایسته و به جا انتخاب شده . کتاب پر هست از جنگ و صلح . ظاهرا جنگ واقعی همون جنگ روسیه و فرانسه هست . اما به نظر من جنگ واقعی بین مردم هست نه تو میدون جنگ . اینجا بین مردم ظاهرا صلح برقراره ، ولی جنگی پنهان و پایان ناپذیر بین اونها وجود داره . جنگی که انگار همیشه وجود داشته و همواره وجود خواهد داشت . جنگ بر سر عشق ، جنگ بر سر پول ، جنگ بر سر عقیده و ایمان و ... . جنگ بر سر همه چیز . و البته مهمتر از همه این ها جنگ درونی انسان با خودش هست . شاید این جنگ ، همون جنگ بین انسان و شیطان باشه . شاید این نتها جنگی باشه که صلح درش اصلا جایی نداره . صلح بین انسان و شیطان ؟ در واقع در اینجا صلح یعنی شکست و نابودی . چقدر عجیبه . صلحی که همیشه معنی آرامش و خوبی رو بیاد میاره ، در اینجا معنایی کاملا برعکس رو القا می کنه .
دو سه هفته پیش که سرما خوردم رفتم دکتر . سرماخوردگیم خوب شده ولی سرفه ها هنوز ادامه داره . البته فکر کنم یه جور حساسیت فصلی باشه . چون دو سه سالی هست که نزدیک عید دچار این سرفه ها می شم . به خاطر همین هم دیروز با مامان رفتیم درمانگاه . توی درمانگاه پیشت در اتاق دکتر که در طبقه بالا قرار داشت روی صندلی نشستیم و منتظر بودیم تا نوبتمون بشه . در مانگاه زیاد شلوغ نبود . من و مامان درست روی صندلی که روبروی راه پله قرار داشت نشسته بودیم . اتاق دکتر هم درست در سمت چپ راه پله قرار گرفته بود . طوری که وقتی از پله ها بالا می اومدی کافی بود سرت رو به سمت چپ برگردونی تا تابلوی دکتر رو ببینی . این ها رو گفتم که بگم مردم ما خلی بی دقت و بی توجه هستن . اون چیزی که دنبالشن درست در چند قدمیشون هست ولی نمی بیننش .
خیلی جالب بود . هر کس از پله ها میومد بالا کل اون سالن رو دور می زد و تابلوی تمام دکترها رو نگاه می کرد و بعد دوباره برمی گشت سر جای اولش در جلوی راه پله اما بازم تابلوی دکتری که دنبالش می گشت و پیداش نمی کرد رو درست پشت سرش نمی دید . و بعد از من یا مامانم می پرسید مطب دکتر انصاری کجاست ؟ و بعد من در حالی که خنده ام هم گرفته بود اما سعی می کردم نخندم ، خیلی راحت و خونسرد به پشت سرش اشاره می کردم و می گفتم : "همین جاهست" . این اتفاق سه بار افتاد . این یه اتفاق ساده بود . ولی نشون می ده مردم چقدر بی دقت هستن . شاید یکی بگه این مال اینه که مردم خیلی گرفتارن . ولی من این رو قبول ندارم . مردم بی دقت هستن . بیشتر از جسمشون کار می کشن تا از مغزشون . حالا اون زن خونه دار و اون پیرمرد مشکلات داشتن . اون چند تا پسر نوجوون چه مشکلی داشتن ؟ مشکلشون اینه که نمی خوان یه کم به خودشون زحمت فکر کردن و دقت کردن بدن .
خوب حالا می خوام همون جریان مربوط به کرمها رو که تو یادداشت قبلی بهش اشاره کردم ، تعریف کنم :
من کلا علاقه زیادی به حیوانات دارم و خیلی هم روی حیوانات حساس هستم . یادمه قدیم ها وقتی بارون می اومد کرم های خاکی از باغچه بیرون می اومدن و روزهای بارونی می تونستی خیلی از این کرم ها رو توی حیاط ببینی . من خیلی از این کرم ها خوشم می اومد و با اون ها بازی می کردم . نه تنها بازی بلکه نقش یه دکتر یا پرستار رو هم براشون بازی می کردم .
مثلا یادمه یه بار یکی از کرم ها رو که به نظرم زخمی میومد بردم توی انباری . بعد رفتم از تو یخچال یه سرنگ مصرف نشده برداشتم و با آبقوره پرش کردم و مثل کسی که خیلی به این کار وارده حتی کار هواگیری رو انجام دادم و بعد به اون کرم بیچاره آبغوره تزریق کردم !!! بعد هم با یه نوار پارچه ای سفید اون کرم رو باندپیچی کردم !! وای هر وقت این جریان یادم میاد هم دلم می خواد بخندم و هم دلم می خواد گریه کنم . آخه من خیلی روی حیوانات حساس هستم . باورم نمی شه یه همچین بلایی سر اون کرم آوردم . البته اون موقع اصلا قصدم آزار اون کرم نبود و به خیال خودم داشتم بهش کمک می کردم .
واقعا چه کارهای عجیب و غریبی که توی بچگی نمی کردیم . پایه من هم توی این کارها احسان بود . دو تا بچه با فکرهای عجیب و غریب و تخیل بالا که پای هم بیافتن چه کارهایی که نمی کنن . البته من اصلا تو دوران کودکیم بچه شری نبودم . اهل اذیت های پرسر و صدا نبودم . اما تو خلوت خودم و دور از چشم دیگرون یه کارهایی مثل همین جریانی که تعریف کردم ، انجام می دادم . یادش بخیر . چه دورانی بود . اما دیگه هیچ چیز مثل گذشته نیست .
حتی کرم ها هم دیگه موقع بارون از زیر خاک بیرون نمیان ... !!!
همین الان یه اتفاق خنده دار و البته چندش آور افتاد .
یکی دو روز هست که سرما خوردم و گلوم می سوزه . عصری مامان گفت که یه لیوان از آب انجیری رو که خیس کرده بود بخورم . منم همین چند دقیقه پیش رفتم و آب انجیر رو ریختم توی یه لیوان . یه قلپ که خوردم متوجه یه چیز نرم تو دهنم شدم . فکر کردم یه تیکه از انجیر هست و جویدمش . نمی دونم چی شد که یه دفعه حس کردم چیزی که می خورم انجیر نیست . وقتی از دهنم بیرون آوردمش دیدم یه کرم سفید کوچولو هست که یه کم جویده شده!!! یه حس بدی بهم دست داد . هنوز هم زیر دندون های جلوییم حسش می کنم !! البته هیچ مزه ای نداشت !
این جریان منو یاد یه جریان دیگه تو گذشته انداخت . وقتی بچه بودم . تو یه یادداشت جداگونه اونو تعریف می کنم .
جمعه دو هفته پیش به یه جشن نامزدی رفتیم که خیلی جالب بود . جشن نامزدی دختر یکی از همسایه ها . تو این دوره و زمونه ای که می گن سن ازدوج بالا رفته و کلا ازدواج خیلی مشکل شده ، یه همچین وصلتی خیلی جالب هست . آخه داماد تقریبا هجده ساله بود و عروس هم تقریبا پانزده ساله . مثل سن عروس و دامادهای دوره مامان و بابای من . حالا این به کنار . آقای داماد نه سربازی رفته بود و نه شغل درست و حسابی داشت . مثل خیلی از مردهای دور و برش توی میدون تره بار کار می کرد . وقتی عروس و داماد رو دیدم خیلی برام جالب بود . آخه هر دوشون خیلی بچه بودن . داماد حتی کوچکتر از احسان ما به نظر میومد . البته این مدل عروسی برای ما عجیب هست وگرنه این قوم و طایفه ای که من دیدم همشون همین جور بودن . یعنی همه زن هایی که من توی اون مجلس دیدم سن و سال کمی داشتن . اگه مامانم به من نمی گفت باورم نمی شد که خیلی از اونها یکی یا دو تا بچه دارن . شاید بزرگترین عروسشون هم سن و سال من بود . مامانم می گفت اینها همشون همین طور هستن . دخترشون رو زود شوهر می دن و برای پسرشون هم زود زن می گیرن .
واقعا که آدم باورش نمی شه که تو این دوره یه همچین خونواده هایی با این چنین فرهنگ هایی وجود داشته باشن . آخه موضوع فقط زود ازدواج کردن نیست . سختی هایی هست که اون عروس و داماد باید تحمل کنن . تا چند سال که باید تو خونه مادرشوهر زندگی کنن . کلا عروس ها باید زیر سلطه خونواده شوهرشون باشن و با یه نون بخور و نمیر زندگی کنن و از صبح تا شب تو خونه حمالی کنن . تازه خیلی باید شانس بیارن که طرفشون معتاد و ولگرد نباشه و اهل کار و زندگی باشه . که در غیر این صورت سختی هاشون چند برابره . نمونش رو زیاد می شد تو اون عروسی دید .
من یه موقع اصلا هیچی به نظرم نمیاد که اینجا بنویسم یه موقع هم اینقدر اتفاقات گوناگون می افته که اصلا فرصت نمی کنم چیزی اینجا بنویسم . مثل همین الان . توی این یکی دو هفته اخیر کلی اتفاقات خوب و بد افتاده که هیچ کدومشون رو ننوشتم . الان فقط می خوام یکی از اون اتفاقات رو بنویسم . در واقع مهمترین اتفاق . یعنی قبولی احسان توی کنکور . خدا رو شکر که قبول شد . خداییش تلاش خودش رو هم کرد . البته از این اتفاق بیشتر از دو هفته می گذره . اما چون بلافاصله بعد از اون یه موضوع دیگه پیش اومد ، همه قبولی احسان رو فراموش کردن . در واقع به دهن هممون زهر شد . به هر حال من خیلی خوشحالم که احسان قبول شده . آخه اگه قبول نمی شد خیلی زور داشت . چون پارسال قبول شده بود و به خاطر یه سری مسائل نشد که بره ، امسال هممون خدا خدا می کردیم که قبول بشه . خوب ، خدا رو شکر قبول هم شد . حداقل الان می دونیم که میره دانشگاه . سرگردون نیست . مامانم خوب حرفی می زنه . میگه آدم تو این زمونه یا باید درس خونده باشه یا سرمایه داشته باشه . ما که سرمایه یا مغازه ای نداریم که اگه احسان و محسن درس نخوندن ، خیالمون راحت باشه که یه کاری دارن . بنابراین باید برن دنبال درس .
هر چند که تو این مملکت خیلی نمی تونی مطمئن باشی که با درس خوندن ، می تونی آینده مطمئنی داشته باشی . ولی به هر حال بهتر از بی کاریه .
سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه هفته پیش سه روز از سخت ترین روزای زندگیم بود . البته شاید بعدا این گفته ام رو پس بگیرم . ولی هیچ وقت اینقدر یه نفس یه کاری رو انجام نداده بودم . توی این سه روز امتحان عملی خیاطی داشتیم . سختیش از این جهت بود که باید یه کاری رو تو یه مدت محدود تموم می کردیم . سه روز پشت سر هم از صبح ساعت 8 تا 1 ظهر . اونم تو چه شرایطی . گرما ، فضای کم و... . به قول شیوا خیاطی با اعمال شاقه !!! حالا اگه از اول می دونستیم سه روز وقت داریم اوضاع فرق می کرد . چه لباسی هم که از کار دراومد !!!!!!!!! شاید این کار برای ما از این جهت سخت بود که هیچ وقت کار خیاطی رو به این جدی و یه پشت انجام نداده بودیم . خود من هر وقت حوصله ام می شد خیاطی می کردم . اجباری پشت سرم نبود که بخوام تو یه مدت محدودی یه لباسی رو تموم کنم . به هر حال کلاس خیاطی و امتحانش هم تموم شد . امتحان تئوریش رو قبول شدم ولی مطمئن نیستم عملیش رو قبول بشم . اولین باری بود که توی یه امتحان عملی وقت کم میاوردم . البته یه چیزی بهم امیدواری می ده اونم اینکه اکثر بچه ها مثل من بودن . یعنی کار اکثرمون تو یه سطح بود . فقط من یه بدشانسی آوردم اونم اینکه توی روز دوم چرخ خیاطیم خراب شد و مجبور شدم از چرخ این و اون استفاده کنم . بعضی از قسمت های لباس رو هم بخاطر همین موضوع نرسیم زیر چرخ بزارم و فقط کوک زدم . البته قسمت های اصلی نبود .
من همیشه این طور مواقع که توی یه امتحان شرکت می کنم می گم خدا کنه هر کس که حقش هست قبول بشه .