دارم سعی می کنم خودم رو جای یه آدم دیگه بذارم . یه آدمی که 12 سال در حسرت داشتن بچه بوده . و حالا بعد از چندین بار تجربه ناموفق ، امیدوار هست که این بار انتظارش بیهوده نباشه ... و بعد یه اتفاق پیش بینی نشده . می فهمه که بچه 8 ماهه به دنیا اومده و باید تو شیشه و تو بیمارستان بمونه . و اینکه معلوم نیست این مدت زنده بمونه . و درست در همون روز زن دیگه ای از فامیل بچه ای سالم بدنیا میاره ...
دارم تصور می کنم حال و هوای دو خانواده رو . در یک طرف شادی و جشن و مهمانی ها و آمد و رفت ها و تبریک ها بخاطر قدم نو رسیده . و در طرف دیگه ناراحتی و غم و انتظار و دلهره و اضطراب برای زنده موندن بچه .
واقعا نمی شه کاملا به حس اون زن پی برد مگر اینکه خودت هم تجربه ای مثل اون داشته باشی . اما شاید فقط بشه تصور کرد اون حس رو . مثل حس آدمی می مونه که انتظاری عبث و بیهوده رو می کشیده و در واقع درد و رنج و سختی رو تحمل کرده که بی نتیجه بوده . آدم واقعا تمام اون سختی ها و دردها و رنجها درش می مونه .
والبته برای این زن هنوز هم جای امیدواری هست . امید به اینکه بچه 8 ماهه اش زنده بمونه و اونوقت...
خدا کنه که اینطوری بشه .